عموجان!شتاب کن تایادگاربرادرت رابی سرنبینی!شتاب کن که شمشیرها،مهمان ناخوانده ام شده اند!زودبه یاری ام بیاکه این تن کوچک تاب تکاپوی نیزه وشمشیربرخودراندارد.زودبیاوسرم رابه دامان گیر،پیش ازآنکه نعل اسبان بربوم سینه ام نقش کنند.
دشمنت دیدکه قامتم کوتاه است وشمشیرم برزمین کشیده می شود،ولی اینک توببین که آن قدنارسا،زیرسُم اسبان چه رشیدشده است!ببین که لباس سفیدم رنگ پروازبه خودگرفته است!ببین که ازمرغک زندگیم جزمشتی پر،زیرپای عدوچیزی باقی نمانده!ودرتب پاییزازگلت گلاب گرفته اند.بااین حال دلخوشم که قامت توراخم ندیدم.خوشم که دستان زینب(س)رادربندنمی بینم وچشمم تصویرگرتازیانه های ستم نیست که درآسمان زبانه خواهدکشیدوجسم کودکان راخاکسترخواهدکرد.زبان شمشیر،زبان مردی، اما الفبای تازیانه سخن ازبی رحمی ونابرابری است.
شنیده بودم که یتیم کشی رسم نیست،ولی دیدم که برای شکستن این رسم ازهمه مرزهاگذشته اند.این راوقتی دریافتم که گفتم:آمده ام تاانتقام مدینه رابگیرم؛انتقام چادرخاکی وتابوت تیرباران شده را...نگذاشتندسخنم پایان گیرد."عقل می گفت:زیادست عدو،عشق می گفت:غریب است عمو".من ازمیان این دو،سخن عشق رابرگزیده ام تانشان عاشقی رابه گردن آویزم وبربلندترین قله عاشقی بایستم.هرچه پابه زمین می کشم توان ایستادن دربرابرت راندارم.تنهاآرزودارم که این استخوان شکسته هارادرسینه ات بفشاری وبدنم راکناربدن بی سرعلی اکبر(ع)گذاری تابگویم:"من هم فدایی حسینم!"