شرمنده ام؛سرافکنده ام وجزدیدارتو،عرق شرمندگی ام راپاک نمی کند.دستی راکه راه رابرتوبسته بودبسته ام.چشمی راکه درچشم توخیره شده بود،فروافکنده ام.خاک مذلّت برسرریخته ام وبه درگاه نیازپناه آورده ام.دست ردبرسینه ام مزن!بگذارسرخی خونم،زردی رویم رافروشویدوعرق شرم راازپیشانی ام بزداید.بگذارازمرکبم پیاده نشوم وباشتاب مرگ رابه عشق تودربرگیرم.همه اعضایم،زخم تیغ عشق تورامی جویندوبغض غریبی تومی خواهدباواپسین فریاد"یاحسین"،ازحنجره ام رهاگردد.
تپش های قلبم،برطبل انتقام ازدشمن تومی کوبدونفس هایم درشمارش لحظه ها،بی تابی می کنند.نفس آخر،بی صبرانه مانندمرغی درکنج قفس سینه ام،سربه زیرپربرده است وآزادی راانتظارمی کشد.
دستم باقبضه شمشیر،پیوندبرادری خوانده است تادستان زینب(س)رادربندنبیند.گوشم،صدای چکاچک شمشیرهاوشیهه ی اسبان لجام گسیخته ی دشمن رامی کاودتاصدایی جزفرودآمدن شمشیرهای گرسنه وصدای پروازتیرهای تشنه خون رانشنوند.
چه شیرین است طعم شمشیری که عاشق دربرابرمعشوق بدان گردن می نهدوحسرت آهی رابردل خون آشام وبرهنه شمشیرمی گذارد.
اما افسوس!افسوس که نمی دانم آیااین همه،تاوان یک آه دخترکان تو می شودیانه؟! دریغ!که جان باضربه ای چند،خودراازقفس سینه جدامی کندوای کاش هزارجان داشتم تاهرکدام راتاوان آه کودکان تومی کردم!سینه تنگی می کند.دل درتلاطم است ودیده درانتظارفرشته مرگ است تابرغایله ی شرمساری پایان دهد.می خواهم نامم راآزادگی بخشم وآزادآزاده درهیاهوی تیغ ونیزه ها به پایان برسم.بگذاربروم ومردمک چشمت مراخونین درقاب بگیرد.
می خواهم بروم امااین باربا قد علم کرده وسینه ای ستبردربرابرت نایستم.بگذاربروم تامادرم مرا"حرّ" بنامد.بگذاردرهمین دوحرف خلاصه شوم!
...سرم رابه دامن می گیری،ولی من هنوزازنگاهت شرم دارم:"آیاتوبه من پذیرفته است؟آیاازشرمندگی تووکودکانت بیرون آمدم؟آیا توانستم بارخجالت راازدوش بردارم؟"
مراببخش اگرتوان ایستادن ندارم!مراببخش مولای من!