پسرکی بودکه میخواست خداراملاقات کند،اومیدانست تارسیدن به خدابایدراه دورودرازی بپیماید.به همین دلیل چمدانی برداشت ودرون آنراپرازساندویچ ونوشابه کردوبی آنکه به کسی چیزی بگوید،سفرراشروع کرد.
چندکوچه آنطرف تربه یک پارک رسید،پیرمردی رادیدکه درحال دانه دادن به پرندگان بود.پیش اورفت وروی نیمکت نشست.پیرمردگرسنه به نظرمیرسید،پسرک هم احساس گرسنگی میکرد.پس چمدانش رابازکردویک ساندویچ ویک نوشابه به پیرمردتعارف کرد.پیرمردغذاراگرفت ولبخندی به کودک زد.
پسرک شادشدوباهم شروع به خوردن کردند.آنهاتمام بعدازظهررابه پرندگان غذادادندوشادی کردند،بی آنکه کلمه ای باهم حرف بزنند.وقتی هواتاریک شد،پسرک فهمیدکه بایدبه خانه بازگردد،چندقدمی دورنشده بودکه برگشت وخودرادرآغوش پیرمردانداخت،پیرمردبامحبت اورابوسیدولبخندی به اوهدیه داد.
وقتی پسرک به خانه برگشت،مادرش بانگرانی ازاوپرسید:تااین وقت شب کجابودی؟پسرک درحالی که خیلی خوشحال به نظرمیرسید،جواب داد:پیش خدا!
پیرمردهم به خانه اش رفت.همسرپیرش باتعجب ازاوپرسید:چرااینقدرخوشحالی؟پیرمردجواب داد:امروزبهترین روزعمرم بود،من امروزدرپارک باخداغذاخوردم!