سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   
  »ندبه کنان ظهورت«
آخرین مطالب
انقلاب جهانی مهدوی
سیمای دل آراوقامت زیبای حضرت مهدی(عج)
تورامن چشم درراهم
سحرنزدیک است
تورا من چشم درراهم
تورا من چشم درراهم
من هم مثل جدم حسین تنهاهستم!
چشمان گریان حضرت زهرا(س)
دل من ومادرم زهرا سلام الله علیها شکسته است
منتظران دعاکنید
به شیعیانم بگوبرای فرجم دعاکنند
دعا بر ای ظهورامام زمان وصلوات برآن حضرت
بگو تاصبح چندآدینه مانده است؟؟؟
آیات تبیینی درباب مهدویت
زمین کربلا قطعه ایست ازبهشت
[عناوین آرشیوشده]
 
آرشیو مطالب
شهریور 89
 
پیوندها
عاشق آسمونی
یک نکته از هزاران
سایت اطلاع رسانی دکتر رحمت سخنی Dr.Rahmat Sokhani
.::نهان خانه ی دل::.
****شهرستان بجنورد****
آقاشیر
دوازدهمین سوار سرنوشت
هم اندیشی دینی
تعمیرات تخصصی انواع پرینتر لیزری اچ پی HP رنگی و تک رنگ و اسکنر
.: شهر عشق :.
سکوت سبز
بوی سیب
فقط عشقو لانه ها وارید شوند
ابـــــــــــــــــــــــــــــــــــــرار
ایهاالناس بدانید گدای حسنم
مشاوره - روانشناسی
«نجوای شبانه»
برادران شهید هاشمی
من الغریب الی الحبیب
توشه آخرت
خورشید آل یاسین
ایـــــــران آزاد
مائده الهی
کیمیا
صل الله علی الباکین علی الحسین
ره آورد عاشورا
در پناه آسمون
بر و بچه های ارزشی
مذهب عشق
پایگاه اطلاعاتی و کاربردی شایگان
پایگاه فرهنگی
به بهترین وبلاگ سرگرمی خوش امدید
ارتش سرخ مهدی(عج)
گل پیچک
دهاتی
ردّ پای او
شاهد
قرآن معجزه ای جاوید
کشکول
fazestan
منتخبى از احکام و فتاوا
من اجل تراب البحرین اصبحناشهداء
یکی بود هنوزهم هست
...محض یار مهربانم
آخرین منجی
دکتر علی حاجی ستوده
دریغ از فراموشی لاله ها ...
یا علی گفتیم و عشق آغاز شد
یا زهرا مدد
فانوس
فناوری روز
سایت وان آنلاین
جزوات کارشناسی ارشد
وب سایت ختم قرآن مجید
وب سایت ختم صلوات

یه مخلوق
 
من باخداغذاخوردم!


پسرکی بودکه میخواست خداراملاقات کند،اومیدانست تارسیدن به خدابایدراه دورودرازی بپیماید.به همین دلیل چمدانی برداشت ودرون آنراپرازساندویچ ونوشابه کردوبی آنکه به کسی چیزی بگوید،سفرراشروع کرد.
چندکوچه آنطرف تربه یک پارک رسید،پیرمردی رادیدکه درحال دانه دادن به پرندگان بود.پیش اورفت وروی نیمکت نشست.پیرمردگرسنه به نظرمیرسید،پسرک هم احساس گرسنگی میکرد.پس چمدانش رابازکردویک ساندویچ ویک نوشابه به پیرمردتعارف کرد.پیرمردغذاراگرفت ولبخندی به کودک زد.
پسرک شادشدوباهم شروع به خوردن کردند.آنهاتمام بعدازظهررابه پرندگان غذادادندوشادی کردند،بی آنکه کلمه ای باهم حرف بزنند.وقتی هواتاریک شد،پسرک فهمیدکه بایدبه خانه بازگردد،چندقدمی دورنشده بودکه برگشت وخودرادرآغوش پیرمردانداخت،پیرمردبامحبت اورابوسیدولبخندی به اوهدیه داد.
وقتی پسرک به خانه برگشت،مادرش بانگرانی ازاوپرسید:تااین وقت شب کجابودی؟پسرک درحالی که خیلی خوشحال به نظرمیرسید،جواب داد:پیش خدا!
پیرمردهم به خانه اش رفت.همسرپیرش باتعجب ازاوپرسید:چرااینقدرخوشحالی؟پیرمردجواب داد:امروزبهترین روزعمرم بود،من امروزدرپارک باخداغذاخوردم!


ملتمس دعا | 3:6 صبح - چهارشنبه 89/6/24
+ نظر
 
منوی اصلی
خانه
پروفایل مدیر وبلاگ
پست الکترونیک
آرشیو وبلاگ
عناوین مطالب وبلاگ
 
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
سایر امکانات
 


تمامی حقوق محفوظ می باشد!

www.ShiaTheme.com